چرا آنها را نتراشيده بودم؟
همه جا را گشتم و نبود. هر چه فكر كردم عقلم به جايي قد نداد. و اين شد كه خواب آمد و مرا به تختخواب برد. نمیدانم چقدر زمان گذشت وقتي بيدار شدم صدايي از سقف نميآمد. انگار مرد چاق منزل بالا مرده بود و ديگر هرگز خميازه نميكشيد. ترسيدم؟ آري ترسيدم از اينكه صد و چند كيلو مرگ دقيقا در بالاي سرم منتظر بود تا بو بگيرد و بيايند سراغش و خاكش كنند. بعد حس كردم واقعا تنهايم و " واقعا تنها بودن" هوسانگيز است. زيرپيراهنيام را كشيدم. تنبان و شورتم را نيز. به آلتم نگاه كردم كه "مردّد" بود. تنها همين كلمه به ذهنم آمد. نخواستم فكر كنم مردد ماندن بين چي و چي. تنها لبخند زدم احتمالن از اينكه خيالم را عقابي فرض كردم و گفتم برود هر جا كه ميخواهد. و اينطور بود كه آن فكرها آمدند. افكاري كه در روشنايي از آن ميگريزم. زشت، كريه، بيوجدان، بيشرم، حرامزاده، نامسلمان، ابليس... اينجا را باز هم لبخند زدم. بلند شدم. چراغ خاموش بود اما نوري بيحال از كلكين ميآمد و ميتوانستم ميز و ديوار و تابلوهاي نقاشي را ببينم. از راهرو طولاني گذشتم و به توالت رسيدم. ايستاده شاشيدم. رنگش قهوهاي تيره بود. مطمئن نبودم فقط حدس زدم قهوهاي تيره باشد، شايد هم سرخ كمرنگ بود. بعد به صورتم آب زدم و به آيينه نگاه كردم. چينهايم عميقتر شده بودند، موهايم پريشانتر و دهانم بزرگتر. فكم جلو آمده بود و به راحتي دندانهايم را ميديدم كه از لبهايم بيرون ميزدند. يك مشت آب ديگر پاشيدم. به يك لحظه خشك شدند. تنها يك قطره خشك نشد. از گوشه چشمم پايين ميآمد و به چانهام رسيد. چند لحظه همانجا ماند و در يك لحظه سقوط كرد. افتادنش را تماشا كردم. از گردنم گذشت. از كنار سينهام و موهاي سياه و پرپشت دور پستانهايم گذشت. از نافم گذشت. ياد مادرم افتادم. " ناف هر كسي را به چيزي بريدهاند، يكي را به خوبي، يكي را به پستي". قطره، از شرمگاهم گذشت، از رانهايم - جوانترين نقطه بدنم- و مابين پاي راستم افتاد. درد عميقي در تمام بدنم پيچيد. قطره پوست را سوراخ كرده بود و زخم زشتي را شروع كرده بود كه مدام بزرگتر ميشد. ميخواستم فرياد بزنم اما دهانم به سختي باز ميشد. چيزي ميان دندانهايم گير كرده بود. فكر كردم، موهاي درون بينيام زياد شدهاند و نميتوانم خوب نفس بكشم. كمكم آنقدر سخت شد كه هنگام نفس كشيدن صداي بدي از بينيام ميشنيدم. انگشتم را بين دهانم بردم. انگشتم چيزي را لمس كرده بود. چيزي شبيه پارچه بود. به زحمت آن را بيرون كشيدم. يك تكه پارچه بود. يك تكه پارچه قرمز از يك پيراهن يا يك دامن يا لباسي ...گيچ شده بودم. فقط حيران ماندم.
بوي بدي از دهانم ميشنيدم. انگار مردهاي در رگهايم پوسيده بود. انگار خورده بودم او را بي آنكه مطمئن باشم "حلال" بوده يا " حرام". رفتم طرف كلكين. شمع و مجسمه گلي را كنار كشيدم. ناگهان كيف جيبيام را ديدم. خشكم زد. تمام مدت اينجا بوده؟ چطور اينجا؟ برنداشتمش و خواستم جمله درون ذهنم را كامل كنم. " كلكين را باز ميكنم". جلو رفتم اما هرچه تلاش كردم، دستم نميرسيد. تعجب كردم. هميشه به راحتي ميتوانستم اين كار را كنم. كوتاه شده بودم؟ دوباره به آينه برگشتم.آينه تمام بدنم را برانداز كرد. پر از مو بود. حتي روي صورتم موهاي زيادي روئيده بود. چرا آنها را نتراشيده بودم؟ فكر كردم خيلي زشت شدهام. به خاطر همين است كه هيچ دوستي ندارم. و تك و تنها توي اين خانه بزرگ زندگي ميكنم. توي اين محله سوت و كور كه هيچ كسي در كوچههايش قدم نميزند و هيچ كودكي در آن نميخندد. دلم گرفت. گريهام گرفت. اشكي به پائين غلتيد. با دستم كه حالا فقط سه انگشت پراز مو بودند گوشه چشمم را پاك كردم. سرم را به زير انداختم و به اتاق خواب برگشتم.
دوازدهم جون ۲۰۰۸
.... آري چيزي بين ما هست. چيزي كه .... اصلا لازم نيست نامي داشته باشد. گاهي بعضي چيزها بايد بي نام بماند، ناقص بماند. مثل داستانهاي من، بعضي شعرهاي من. مثل بعضي عكسهاي تو كه سايه موهومي را از دور نشان مي دهد يا گوشه اي از ژاكت سفيد كه به بدني از پوست و خون وصلاند. امروز زني را ديدم كه معمولا هر پنجشنبه بعد از ظهر ميبينم. در حقيقت يكي از استادان دانشگاه است اما حالا برايم يك دوست است. منتظرم مينشيند در كافهاي دنج. دقيقا روبروي آن مطب است كه گاهي به آن ميروم. امروز هم بايد ميرفتم. همين زن Cheri برايم پيدا كرده. اصرار دارد بروم به ديدن كسي كه حرفهايي تكراري را در گوشم ميخواند و قرصهايي را كه نمي خورم مينويسد. جايي زير سينهام درد ميكند گاهي. از مطب بيرون آمدم و به چري پيوستم. نشستيم روبروي آفتاب، دقيقا روبروي جاده. تنها شيشهاي بزرگ فاصله ما بود ميان آدمهاي خيابان و ماشينها و سگهاي خوشبخت كه با صاحبانشان قدم ميزدند. من سعي ميكنم در جهتي بنشينم تا بتوانم آدمهايي را كه مي آيند و مي روند را ببينم. بخصوص كسي را كه قهوه درست ميكند و لبهاي تلخ ِ شيريني دارد و گردن ِمستِ هوس آلودي دارد. نگاه ميكنم كه با كدام دست قهوه را در پياله ميريزد. چطور سرش را بلند ميكند و به مشتري لبخند ميزند و سعي ميكنم يادم نرود وقتي از كافه بيرون ميشويم. سرم را بچرخانم و باز هم نگاهش كنم و تنها بگويم :
see you
و او هم لبخند بزند و به عادت هميشگي بگويد: see you
چري هم همين را ميگويد اما در صداي او رازي نيست و در لحن من هزار شعر و هوس نهفته است.
با چري از همه چيز حرف ميزنيم. از جنگهاي قبيلهاي افغانستان، از زندانيهاي بعد از انتخابات اي.ران، از خاطرات آوارگي. مولانا و شعرهايش. زندگي در مهاجرت. عاشق شدن در غربت. دروغ و تباهي. تنهايي و تنهايي. چري به زبان و هنر پارسي دلباخته است. برای اولین بار از مولانا می شنود و قرار است بخواند. با حرارت دستهاي لاغرش را بالا و پايين ميبرد و مردمكهاي چشمانش كوچك و بزرگ ميشود، وقتي مي خواهد از زيبايي يك نقاشي يا عكس تعريف كند. اتفاقا از همان عكس تو هم گفتم و اينكه صاحبش را يافتهام و اينكه پيش از آنكه صاحبش را بيابم، چيز موهومي در آن عكس يافته بودم. بگذريم ( انگار من خيلي حرف زدم)
از آدم ها فقط خاطره می ماند پ... عزيز. من که عادت کرده ام به یادها.
تو حرف بزن.
اگوست ۲۰۱۰
یک نقاشی از خودمان:
در نزديكي من دختري هست كه بسيار زيباست و زيباست و ظريف است و زيبا است و دلي دارد غمگين چون دخترک ژاپنياي كه مادرش را سونامي برده يا دخترك كابلي كه براي ده دلار باز هم در خانه سرخ را ميزند و دخترك ابورجينالي (ساكنان بومي استراليا) كه بيتوجه به حامله بودن، پشت سر هم سيگار ميكشد. هر وقت به او نگاه ميكنم محو زيبايياش ميشوم و شرمسار تنهائی اش.
بی نشان، نشان امید است، نشان امیدوار بودن، نشان آوارگی است، نشان سفر است، نشان رفتن، دل کندن، گریستن، نگاه کردن به پشت ها است. بی نشان، نشان غربت است. غربت و همیشه غربت. بی نشان نشان زن است، زنی زمستانی، زنی فریادکش. دختری با هزار غم و هزار و یک آرزو. بی نشان نشان صفیه بیات است.
لینک وبلاگ بی نشان: وبلاگ صفیه بیات