گفته بودم از خانه که برآیی....
از سلسله " شعرهای مه آلود میزان":
یار
یار ناجوان
فکر تو پریشانم کرده است
چون شهری که دروازههایش فتح شده باشد
از ایوان به هجوم غمها ببینی
و ناخودآگاه بدانی تیغ در کجا خانه خواهد کرد.
یار
یار ناجوان
اینگونه که دستهایت دیده نیست
می ترسم غرق شوم
در رودخانه ی "ماری" نه
در "جیحون" نه
در همین اتاقی که نفس نمیتواند.
به تخت نگاه میکنم و به تو
عریانی پاهایت را در بغل گرفته ای
درون مکعب شیشهای نشستهای
و بر آبهای آزاد روانی
گفته بودم از خانه که برآیی
زیباییات ویرانی به بار میآورد
کوههای یخ را فرو میریزد
و جزیرههای کوچک را غرق میکند
گناه تونیست اما
ما مردان نابختیاریم.
یار
یار ناجوان
اینگونه که صدایت شنیده نیست
می ترسم یک روز دروازه اتاقم را باز کنند
و ماهیان دلتنگ به کوچه سرازیر شوند.
............................................................
پانوشت:
* ماری: از طولانی ترین رودخانه های استرالیا
* تکنیک طراحی زیر: قلم فلزی بر روی کاغذ کاهی

به رفیقانی فکر می کنم که در سفرند. برایشان دعا نمی کنم، فقط نگاه می کنم در خیال به آنها. به ماموران اداره های مهاجرت نیز نگاه می کنم، به سیم های خاردار، به دوربین های پنهان و به صداهای ناآشنا فکر می کنم.
این روز و شبها حال و هوای عجیبی دارم. میان خواب و بیداری قدم می زنم. چیزهایی هم می نویسم که شاید نامشان را "شعرهای مه آلود میزان" باید ماند. مثل این یکی:
شب بود
ما به کافه پناه بردیم.
تو نشسته بودی کنار کلکین
پیاله ات خالی بود از خوشه های انگور
و پر بود از زیبایی
و ذره های زیبایی ات در هوا پیچیده بود.
نه تنها من حیرانت بودم
که چشم آنطرف پیشخوان نیز
پیشخوان نیز
نگاهان پوسترهای بر دیوار نیز
نه تنها من حیرانت بودم
نُتهایی که از اتاق دیگر به گوش می رسیدند، نیز
بلند شدی
پیاله ها تکان خوردند
بیدار شدند همه مردانی که باری به این کافه آمده بودند
(تکه ای از ما برای همیشه در کافه باقی می ماند)
با تو
جملگی به اتاق دیگر شدیم
آنجا که قلمرو نتها بود
و نتها حسرت ما بودند جوانی تو را
نت ها زبان ما شدند خواستن تو را
بیرون دروازه شب بود
ما به زیبایی تو پناه بردیم.

سپتامبر دو هزار و دوازده- آدلاید
الیاس علوی هستم. محمّد و رحمت الله نامهای دیگرم هست. کمی شعر میگویم؛ کمی خط خطی میکنم؛ و زیاد میخوابم. مهمترین چیزها در زندهگی آشفتهام، چای سبز با میخک مخصوص، مادرم و دوستانم هستند.