وقتهایی هم که مرده ای، روح لامصبت را بفرست
موترم را پارک می کردم در کنار زمین بازی که همیشه خالی است که کسی به شیشه زد. "ایگون" بود. در را باز کردم. نشست و هر دو گوش کردیم به یک گزارش که از رادیو سراسری نشر می شد . چیزی در مورد " تاثیر موسیقی بر ذهن" بود. بعد قدم زدیم از روی چمن ها. خورشید نبود اما روشنایی اش پیدا بود و رسیدیم به دانشگاه. ایگون خواست که نقاشی هایش را ببینم. رفتیم و نقاشی هایش را دیدم. نقاشی های ایگون با آن رنگ های و عجیب غریب که مثل خودش عجیب و غریب اند. خودش که گاهی کلمات بی ربط را به هم می آمیزد. مثلن می گوید:"می خواهم تاریکی آب را بچشم". ایگون کارهایش جنون آمیز و عصیان گر و ناتمام اند. ایگون و ناتمامی اش. ایگون و بیماری عجیبش که او را به کار وامی دارد و همزمان آینده را پوچ می نمایاند. ایگون و ناتمامی اش. ایگون و تنهایی اش. تمام روز را با ایگون بودم. برادرم ایگون.
نزدیک های شب، پیش از رفتنش به دیدار دوست دختر دیوانه اش، گیتار خاک خورده ام را از کمد درآوردم و دادم دستش و "ایگون" و انگشتان هنرمندش مرا به هزار تکه کرد و به هزار طرف برد و من به تکه های گمشده ام فکر کردم:
یک تکه ام در دهکده ای دور در دایکندی مانده با دوستی که بر درخت بالا می شد و از آرزوهای دورش می گفت. حالا او اندکی دورتر از همان درخت خاک شده است. همه چیزش هم پوسیده بجز استخوان و تکه ی آهنی که بر پیشانی اش نشسته است. باید بروم و تکه ی آهنی را بردارم.
یک تکه ام در "مشهد" مانده در محله ای مملو از تریاکی ها و اعدامی ها و بلوچ ها و خلاصه همه ی رانده شدگان. و ما چقدر شبیه به هم بودیم. آن پشت من با رفیقم از بام بالا شده ایم و از درخت همسایه توت می دزدیم. صاحبخانه بیدار شده و فریاد می زند: "هی افغانی های مادرمرده گم شین". و ما می خندیم می خندیم و در همان لحظه خشک شده ایم. حالا او را برای سومین بار از مرز اخراج شده و به وطنی که در آن بدنیا نیامده فرستاده شده. مطمئنم مرا هم از یاد برده است.
یک تکه ی دیگرم اینجاست، لابلای کاباره ها و کاناپه ها و میکده ها و کلیساها و مسجدها دنبال یک لب می گردد تا با شهوت ببوسد و بعد تمام جامه اش را بدرد و و بعد دیگری را بدرد. بدرم، بدری، بدرد. زمانه ی دریدن است ایگون. باید بدریم جهان را. با تفنگ با تانک، با آلت هامان، در نهایت با کلمه.
کلمه، کلمه ایگون اما سخت تر و نیشتر پاره می کند. بیا با کلمات پاره کنیم جهان را. ذهنهای آدمها را
،ذهنهاشان را که پاره کنیم خودشان دلشان می خواهند پاره شوند.
ایگون، ایگون، از من دور نشو. کنارم باش. من می ترسم. تنهایی اعتماد بنفسم را از دست می دهم. نمی توانم پاره کنم، آنطور که باید. با من بمان. وقتهایی هم که مرده ای، روح لامصبت را بفرست تا کنارم باشد. در گوشم زمزمه کند: برو الیاس، برو و پاره کن.