۱- تکه نامه ۴، به: لطیفه.ع

"در آغوش زنی به نام گوهرشاد"

   این می تواند نام یک کتاب باشد. نام یک داستان. یک داستان بلند. یک داستان کوتاه یا حداقل یک شعر. اما شعر نه. شعر کوتاه است. شعر را تنها شاعران می خوانند. و شاعران از صدشان، یکی شعور ندارد. تنها بلدند ببافند و بلافند و نق بزنند و زر بزنند. شاعران شکوه کردن را کار می بینند و بنایی و رنگ کاری و چاه کنی را بیکاری می پندارند. بیشترشان حتی یک روز هم نچشیده اند تیزی سیمان را وقتی لای پوستشان رفته و زخم شده. آنها شعرشان به پوچ نمی ارزد. من نیز یکی از آنانم.

   باید از یک جایی شروع کرد. همین ده دلار در ماه. همین نجات یک دختر برای یک ماه، یک دنیا ارزش دارد و همه چیز است. شروع کن و تلاش کن و امیدوار باش و شادی حقیقی در نگاههای معصوم تنهای دختران وطنت ببین. از نگاهاشان قصه هاشان را بخوان، درک کن، باور کن. نگاهشان نکن آنطور که تو خوشبختی یا بیشتر می دانی و می فهمی و درس خوانده ای. نگاهشان کن آنطور که خودت هستند. خود خودت و تو هم یکی از آنها بودی اگر نوزده سال پیش پدرت فال حافظ نمی گرفت و " بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم" نمی آمد.

  .... یک مرکز کوچک درست کن با دوستان همدلت. این مرکز دفتر و دستک نمی خواد. یک قفسه می خواهد با چند پوشه و ... و از همین شروع دقیق باش و همه چیز را نگه دار. هر یک دلاری را که می فرستد کسی و هر رسید و هر رسید خرید و هر قراردادی را نگه دار. در مملکت عجیب تو و من کار کردن با مردم "خون جگر خوردن" است. همچنانکه نیازت دارند، می خواهندت، دوستت دارند در همان لحظه حسودند، عیاشند و مرددند. همیشه فکر می کنند پیاله ای زیر پیاله است. همیشه فکر می کنند هیچ کسی بی نیت خبیثه ای برای کس دیگری کار نمی کند. حتما سرش در جاهای دیگر است.

 بگذریم

من هم خوبم. سپاس از توجهت اما من خودم خودم را می شناسم و نیازهایم را.


۲- یکی از طراحیهای مان: " عشق افغانی "

 

۳- ترجمه شعر "صدای موهوم  " توسط یک دوست واقعا خوب "روشنک امرئین":

 

In all those moments I stared at you

You couldn’t look into my eyes

You told me to turn my face

So your whip could fly more freely

How shameful you are now

No one knows

You stared at my neck

And a craving came to your mind

But you knew the verses of light:

“I take refuge to God from Satan”

“I take refuge to God from Satan”

Satan had ran away

And I was left alone with you

How similar you are to me

 

I know you. We are the children of one Adam

These were my last words

Before your finger mix with the veins of my neck

I wish I let out a more beautiful cry

So that every night you don’t get scared like this

I wish one day you wake up

And forget that you have murdered me

But that hidden wind in the trees

That unknown bird by the window

This calm shadow that follows you

This murmuring voice in your head is me

I can’t help it

I have so much to tell you

You and I are both dead

Only you can breath and I can not.

اگر می خواهید شعر را به فارسی بخوانید گزینه ادامه مطلب را بزنید.