سه سال پیش، چند شعر نوشتم با ساختاری متفاوت. در آنها یک ترکیب یا یک جمله بین عبارات دیگر تکرار می شدند. یکی از شعرها در کتاب "بعضی زخم ها" هست. من البته چندان از تئوری شعر نمی فهمم و چندان اصرار نداشته ام که حتمن بدانم و بر اساس آن تئوری ه...ا بنویسم. اینکه فرم شعر چطور شکل می گیرد و ادامه می یابد، بیشتر به حالت همان لحظه بستگی دارد. حالتی ذهنی و انتزاعی که قادر به توضیحش نیستم. به هر حال شعری منتشر نشده از همان روزها و با همان ساختار می مانم. البته که دوست می دارم نقد کنید، اگر خواستید!

  

عكس تو

 

عكس تو

در اتاق 13 گم شد

عكس تو

در اتاق گم شد در سرما و همه چيزهاي ديگر

عكس تو

و همه چيزهاي ديگر

عكس تو

از گرامافون مي‌خواند

از ام پي تري

از دهان عروسكها

و از دهان طاووس‌ها مي‌خواند

عكس تو

زيبايي مادر است

وقتي مادر نبود

و آب مي‌برد از چشمه

عكس تو

و دخترك رخت پهن مي‌كند بر تار

تار پهن مي‌كند بر قالي

قالي پهن مي‌كند بر اتاق

خودش را پهن مي‌كند بر

عكس تو

خودش را پهن مي‌كند بر

مردي كه بيست و چند سال كلان‌تر است

آقاتر است

ملاتر است

كلفت‌تر است

عكس تو

در كنار چشمه اينبار نشسته‌اند دو رفيق

دو رفيق، دو رفيق، دو رفيق

پيش از آنكه ماهيگيران ِ "مانش"1  آن يكي را بيابند

عكس تو

جواني "ولي‌الله" است

پیش از آنکه ماهیگیران بیابندش

كه مادر اسپند دود مي‌كند

دعا مي‌خواند 

حتي وقتي خودش را پهن كرده بر مردي كه بيست و چند سال كلان تراست، دعا مي‌خواند 

اما چگونه مي‌پوسند سيب‌ها

اسپندها؟

 

در عكس

كنار كفش زنانه، يك جفت پوتين روئيده 

يك قطره سرخ هم بر پوتين نشسته است

عكس تو

 شهناز است

 -  شهناز كيست؟

دخترك شوخ عرب كه دلش به پسرك افغاني رفته بود

پدر خفه كردش با چارقد ِ شهناز

- چارقد خفه كرد يا پدر؟

نمي‌دانم شايد آن كفش زنانه از مادر بود

- و پوتين؟

نمي‌دانم پرستار

من شربتم را مرتب مي‌خورم

و بر رانهاي شهناز مي‌نشينم كه لبهايش مرا مي‌بوسيد

به موهايش خيره مي‌شوم

كه در هم مي‌تنيد

 چون شاخه‌هاي بيد

تارهاي آتش

شايعه‌ها

آه

و گاهي خودش را لخت مي‌كرد

و در كلكين روبرو مي‌رقصيد

چرخ مي‌زد

چرخ مي‌زد

خفه مي‌شد

 

عكس تو

از تو تنها عكس تو مانده است

بر ديوار اتاق 13

دارلمجانين ِ كابْل.

سرطان 89

* مانش: درياي مانش در شمال فرانسه كه مسير مهاجران غيرقانوني به انگليس است.

 

.....................................................................................................................................................

 
چقدر دلتنگت شدم امشب. امشب، امشب. بخصوص وقتی آن زن، گیتار کوچکش را آورد و ساز زد و خواند و بعد خواست که همه با محبوبشان روی سکو بیایند و برقصند. برقصند. برقصند. "ارسلا" به من اشاره کرد که برویم برقصیم. دستش را گرفتم و از پله ها بالا رفتیم و با هم رقصیدیم. ارسلا هم تنهاست مثل من. و ما رقصیدیم تا این تنهایی را بشکنیم. تا دهن کنجی کرده باشیم به همه ی ناتنهایان. دست چپ ارسلا را گرفتم و او چرخ زد. ...چرخ زد. چرخ زد.چقدر زیباست ارسلا. و من تصور کردم که اگر تو می بودی روبریم چگونه می بود؟ هیچ وقت با تو نرقصیدم. چقدر بیچاره است سرزمینی که در آن "رقص" را زشت می پندارند. من و تو هم هیچ وقت پیش نیامد که با هم برقصیم. هیچ وقت پیش نیامد. فکر کردم اگر امشب کنارم می بودی، خوشبخت ترین مرد دنیا بودم. خوشبخت ترین مرد دنیا. آن دستهای کوچکت را می گرفتم و با هم می رقصیدیم. به تو یاد می دادم چگونه برقصی. می رقصیدیم، می رقصیدیم و همه چیز را فراموش می کردیم. همه چیز را فراموش می کردیم. آه تو، تو، تو، تو از همه ی جهان چرا گرفتار تو شدم؟ و تو، تو، تو، تو چنین سنگدلی با من، سنگدلی با من، سنگدلی با من. با من نمی نوشی، نمی رقصی.
چقدر دلتنگت شدم امشب و چقدر دلتنگ دستهایت، دستهایت، آغوشت.
چگونه چنین نزدیکیم و اینقدر از هم دوریم؟
 
۱۴ آپریل دو و هزار و سیمان-ادلید


.....

 

یقه اش باز و

چشمانش باز و

صدایش باز بود که:

" آزادی ...."

یقه اش باز  و

گلویش باز  و

چشمانش بسته بود.

  


چند ده متر دورتر از اتاق کوچک خیّام، چند دکان عتیقه فروشی است که فیروزه نیشابور می فروشند، مجسمه های گچی تخت جمشید و  مقبره خیام می فروشند و همچنین گردنبندهای اهورامزدا و الله می فروشند. آخرین دکان، یک کتابفروشی است. خلوت است. صاحبش هم نیست. در بیرون یک صندلی مانده گی است و چند کتاب از شاعران بنام زبان فارسی. فارسی!