کسی که زرد بر تن داشت
امروز، همین غروب رفتم به دیدن یک تئاتر. قصه جالب و عجیبی داشت. در تمام طول پنجاه دقیقه تئاتر کسی حرف نمی زد. تنها موسیقی بود و رقص. نه رقص، حرکاتی که حس ها و حالاتشان را نشان می داد. غمگین بود و پایانی نیمه امیدوارانه داشت.بین آنها دختری بود که بی نهایت زیبا بود. بی نهایت چشمهایش روشن بود و بی نهایت در بازی اش غرق بود. در همان لحظات من هم به او دقیق شدم. نمی دانم کسان دیگر هم به او دقیق بودند یا نه اما زیبایی این بود که با چه قدرتی می توانست تمام آن خیره شدنها را ببیند و مکثی نکند. توقف نکند. نایستد.
تئاتر تمام شد. راه افتادم به خیابان. کسی که زرد بر تن داشت و لاغر بود و اندکی قد کوتاه به چراغ قرمز رسیده بود. راهم را کج کردم و به طرف او رفتم. می دانستم او هم در همان تئاتر بین تماشاچیان بوده است. پاهایم را تندتر کردم تا به او برسم. منتظر بودم وقتی به چراغ می رسم از او چیزی بپرسم و این می توانست نقطه مهمی باشد. تصادف بزرگی باشد. چند متر به او نمانده بود که چراغ سبز شد و او به راه افتاد. من هم به دنبالش بودم. سعی کردم عادی بنمایم. به او رسیدم، یک لحظه نگاهش کردم. در حال خودش بود. خواستم چیزی بگویم. زبانم بند آمده بود. چه می توانستم بپرسم؟ نتوانستم.از او گذشتم و به چهارراه دیگری رسیدم. گفتم شاید او هم می آید و اینجا نقطه توقفی است که باید سر صحبت را باز کنم. اما او پیش از رسیدن به چهارراه مسیر دیگری را گرفت و رفت. من ایستادم و نگاهش کردم. او دور می شد و یک لحظه هم نگاه کرد. نمی دانم نگاهش چه بود. میل یا بی میلی. نمی دانم. فقط مثل یک داغ ماند روی سینه ام و تمام شب به این فکر می کردم که چه چیزهایی می توانستم بپرسم و آن لحظه زبانم بند آمده بود.

بیست و شش نوامبر دو و هزار و داغ
بر پله نشسته ای با زیبایی ات
کفشهایت
ژاکت سبزت
سرما
زل زده به گونه هات
پلک هم نمی زند.
در خمار بعد از ظهر
چای تازه دم است زیبایی ات
عابران غمگین را
تو رفته ای
بر پله نشسته زیبایی ات
الیاس علوی هستم. محمّد و رحمت الله نامهای دیگرم هست. کمی شعر میگویم؛ کمی خط خطی میکنم؛ و زیاد میخوابم. مهمترین چیزها در زندهگی آشفتهام، چای سبز با میخک مخصوص، مادرم و دوستانم هستند.