تکه های پیچیده در پارچه سفید را
قرار است اتفاقی بیافتد. تمام جزئیات را هم نوشته اند. چطور، کی، کی و کجا. همه چیز معین شده و "ساعتها" در دلشان لحظه شماری می کنند برای رسیدن به آن لحظه. به آن لحظه که تکراری نیست و اتفاق است. البته آدمی هم پیچیده است. هزار رقم سلول و رگ و ملوکول دارد. آدمی شهری است با کارخانهها و کارگاه ها و مکتبها و قمارخانه ها و میخانه ها. و شب، که سکوت است و مردمان خوابند آدم می تواند بوی های دورتری را حس کند. و یکی از آن بوها، بوی اتفاقی است که قرار است بیافتد. حس می کند اما خسته است، بی حوصله است، کارهای مانده بسیاری برای فردا دارد و خوابش می برد. خوابی پریشان. این است که نمی تواند پیش تر برود. و به ماهیت اتفاق پی ببرد. خاصیتِ محدودِ آدمی است.
قرار است اتفاق بیافتد. و تو این را حس کرده ای. مهم نیست در کجا هستی. در چایخانه ای در قندهار یا در سرکی در پاریس یا دانشگاهی در سیدنی. حس می کنی و بی تابی. بی تابی و آب می نوشی. بی تابی و به دختر رومانیایی زنگ می زنی، بی تابی و کنار دریا قدم می زنی، غروب خورشید را می بینی. اما اما خورشید آهسته تر از همیشه می رود و سرخ تر از همیشه میرود چرا که قرار است اتفاقی بیافتد و تو می دانی و نمی دانی.
چه بی حیاست ساعت چه بی حیاست تلفن. چه بی حیاست تلوزیزیون وقتی زن زیبا سلام می کند و با بی حیایی می گوید: ..." در ساعت چهار و پنجاه دقیقه صبح اتفاق افتاد". و تو زار می زنی. زار می زنی در دلت. کجا بودی در چهار و پنجاه دقیقه صبح؟ خواب بودی؟ کدام تکه خواب بود آن لحظه؟ زار می زنی در دلت که "های من می شناسم آن تکه های پیچیده در پارچه سفید را، من می شناسم آن دیوار رنگ پریده را، آن خاکها ، آجرها ، فرش ها را. من می شناسمشان. تمامی آن جزئیات را می شناسم. و عکسهای باقیمانده بر دیوار را و می دانم نامهایشان را، ایوب، زیور، عُمَر وشازیه. ای خدا، ای خدایی که وجود نداری و دلت از سنگ است و دلت از سیمان است، تو بزرگی و قهاری و جبّاری و مجنونی و سادیسم داری
و
تنهایی".

حس و خونم را گرفته اند
و در رگهایم شراب و دود ریخته اند
و چه سرشارم از پوچی
الیاس علوی هستم. محمّد و رحمت الله نامهای دیگرم هست. کمی شعر میگویم؛ کمی خط خطی میکنم؛ و زیاد میخوابم. مهمترین چیزها در زندهگی آشفتهام، چای سبز با میخک مخصوص، مادرم و دوستانم هستند.