۰

خبر:

"مدیرکل امور اتباع و مهاجران خارجی وزارت کشور ایران :فرصت قانونی اتباع افغانستان در استان‌های زنجان، قزوین، مرکزی، گلستان، مازندران، سمنان، بوشهر، خراسان جنوبی، قم، یزد، فارس و البرز به پایان رسیده است.

آقای تهوری گفته است که از ابتدای تیرماه ۱۳۹۱ اقامت افرادی در ایران مجاز است که کارت پناهندگی جمعی و یا گذرنامه داشته باشند. هرچند این افراد هم تنها می‌توانند در حوزه استان تعیین شده، اقامت کنند...."

خبرهایی این چنین نگرانم می کند. اما من اینجایم، دور از "چهارچشمه" و "ورامین" و "زنجان" و " مازندران"...دور از اردوگاه "کریم آباد"، اردوگاه " سفید سنگ"، اردوگاه "تل سیاه"، اردوگاه کرمان... مطمئنم بیشتر دوستان ایرانی ام حتی نام بعضی از این اردوگاهها را نشنیده باشند. من چند شب فقط در اردوگاه "سفید سنگ" بودم. جایی اطراف "تربت جام- مشهد". و همان چند شب، از ذهنم پاک نمی شود. وقتی خبرهایی اینچنین را می شنوم، همیشه یاد کسانی می افتم که در اردوگاه دیدم. پسر نوجوانی که پتویش را به پیرمردی مریض داد تا از سرما نمیرد. جوانی که چون من با هزار آرزو به وطنش بازمی گشت. و جوان دیگری که چند ماه در اردوگاه نگه داشته شده بود چرا که یک بار قصد فرار داشته. صورتش پر از دانه شده بود و او عادت کرده بود...من به وطنم بازگشتم اما هفت ماه بعد به هزار دلیل به طور "غیرقانونی" از مرز گذشتم و به مشهد آمدم. آه، زندگی کردن "غیرقانونی" را چقدر تجربه کرده ایم؟/تجربه کرده اید؟  در خبر می نویسند "غیرقانونی" و دل آدمها تسکین می یابد که خوب "غیرقانونی هستند، باید کشورمان را ترک کنند" اما ....


۱ 

یاد یک شبی افتادم. یک سال پیش بود. آن شب که حس عجیبی داشتم. در تاریکی اتاق به تخت نگاه می کردم و این شعر را نوشته بودم. بعد روزهای بعد خواندم و بیشترش را حذف کردم بجز قسمت آخر که "صبح ، صبح رفتن بود ...". در کتاب هم همان را ماندم. امشب دوباره خواندم و حس کردم شاید باید تمامی اش را می ماندم. نمی دانم.

"دیگرگونه"



آن شب
آن شب که دراز کشیده بودی
نگاه کردم بر تو
و سرم را میان دستانم گرفتم
که چگونه خوابیده ای در اتاقم؟
که بیست و یک ماه از هم دوریم.


یک تکه ماه هم باریده بود از کلکین
و می توانستم تنت را ببینم
که گس بود و غزل بود.


آنطرف تر نشسته بود "موتزارت" بر چوکی پلاستیکی
پیانو می زد
و دیگران بسیاری نگاه می کردند از میان چوبهای سقف
تمام شب نگاه کردیم تو را
و زیبایی تو را


صبح
صبح رفتن بود
پرسیدی: "برمی گردی"؟
نگاهت نکردم
- "نمی دانم"
و نشستم در تاکسی
تاکسی دور شد
نگاه نکردم به پشت سر
که عشق ما دیگرگونه بود
و غمگین و پنهان بود.


۲
 
چیستیم ما؟
اسب هایی با یال های بافته شده
با چشمانی زنده به قهوه و تریاک
و دهانی دود آلود
 
چیستیم ما؟
اسب هایی که به گاری بسته اند
و کوه را
         چون خاطره ای دور از یاد برده اند.
 
 
احساس می کنم روحم را گم کرده ام. البته هست اینجا. حسش می کنم که هست اما گاهی می رود آن دورها و برای خودش چکر می زند. تنهایم می گذارد و آنوقت فقط 65 کیلو گوشت و پوست و خون می مانم. تنها به خوردن  و غرایض جنسی فکر می کنم. غرایض جنسیُ غرایض جنسی که همیشه پنهان می کنیم. فکر می کنم آدمی زاد نوع خاورمیانه ای، اتفاقن غرایض جنسی وحشیانه سرشاری دارد که همیشه در ظاهر پنهان می کند اما نمی تواند. رمان "موج ها" از ویرجینیا وولف را می خواندم. تنها تا صفحه 45 را خوانده ام. برمی گردد به سه هفته پیش اما هنوز در ذهنم مانده بعضی از تکه هایش. کسی مثل ویرجینیا را چه کسی می تواند درک کند؟. در یک جایی هست که با او با موجودی حرف می زند که در درونش خانه کرده و غذا می خورد و او با جزئیات توصیف می کند که چطور چنگال را برمی دارد و در گوشت مرغ فرو می برد و به دهان می گذارد و با دندانهایش خورد می کند.
دیشب هم فیلم عجیبی را می دیدم در شبکه "اس بی اس"، در مورد جوانی که طراح خوبی بود اما معتاد به الکل و مواد مخدّر شده بود. یک شب رفت به یک کافه و به آواز زن گوش می داد که می خواند:
inject me with love
inject me with love
...
امروز پیرمردی آمده بود به دانشگاه و من به اتفاق تمام دیگر دانش آموزان به طرز لباس پوشیدنش و اینکه یک نایلون در دست دارد و کتابهایش را در آن گذاشته، خندیدیم. بعد او با متانت شروع کرد به حرف زدن و ما مثل ابلهانی پوچ گوش کردیم به او که چقدر بزرگ بود و زمینی بود.
آدمی زاد چه ظرفیت عظیمی دارد برای پوک شدن.
drawing by me:Elyas Alavi!

از وقتی که دوباره به اینجا بازگشته ام، تنها شعرهای کوتاه می نویسم. شعرهای روزهای اول، سرشار شادی و امید بودند. سرشار مستی. تو بگو "شعرهای عاشقانه". شعرهای عاشقانه البته همیشه بوده با من. اما چه شعرهای عاشقانه ای! از کدام خاطره های عاشقانه می گفتم وقتی می نوشتم آنها را؟ کدام خاطره های عاشقانه؟ تو بگو، نگاه کنی در سالن به سایه های کمرنگ موهایش که افتاده روی پیشانی و بعد سایه های کمرنگ ابروهایش که افتاده روی چشمهایش و بعد سایه های کمرنگ بینی اش که انتظار بین بینی و لبها را پوشانیده است، تو بگو می شود خاطره عاشقانه؟. بعد لامپهای سالن روشن شود و آدمها همدیگر را بغل بگیرند یا دست بدهند و شروع کنند به حرف زدن، حرف زدن، حرف زدن و همینطور تو هم حرف بزنی با آنها و حرف بزنی و حرف بزنی و حرف بزنی و هر از گاهی نگاه کنی به موهایش که افتاده روی پیشانی اش. او هم حرف می زند خوب با آدمها و تو همینطور منتظری. منتظر یک فرصت. مثل یک گرگ که کمین کرده باشد. خوب این هم فرصت. حالا رفته و دارد چای می ریزد. هیچ آدمی هم کنارش نیست. برو گرگ من، شاعر فرهیخته. برو و خودت را نشان بده. برو و بگو :" سلام، من الیاسم...".

سه  ساعت بعد:

   عزیزم لیاقت تو همین است که شرابخانه بند شده باشد و تو سرافکنده به خانه برگردی و به صدای "شریف غزل" گوش کنی و مثل یک گرگ ناکام بنالی:

صبا با زلف یار من چه کردی؟

زدی بر هم قرار من چه کردی؟

مکدر گر نباشی با تو گویم

که با مشت غبار من چه کردی؟

 

بگذریم، بیا این هم سه شعر کوتاه از آن شعرهای کوتاهها! :

۳

محبوبم،
نه اینکه غمهایم بیشمار نیستند
و دستانم تنها نیست
اما عشق تو
توانم می دهد تا برخیزم
در آینه نگاه کنم
و به خیابان شوم.

 

۴

پیراهن سرخ به تو می آید

یا تو به پیراهن سرخ؟

شگوفه ها را باد باردار می کند

یا زیبایی تو؟

 

۵

به دریا که نگاه می کنی محبوبم
دریا نیز به زیبایی تو نگاه می کند
نزدیکش نشو
می ترسم
به لحظه ای دستانش را باز کند
و تو را با خود ببرد.

 


دوستان عزیزی که در مورد کتاب دومم "بعضی زخم ها" سوال داشتند. متاسفانه تلاشم برای رساندن کتاب از افغانستان به ایران چندان که باید فایده نداشت. عبور کتاب از مرز از عبور آدمی زاد هم مشکل تر است، بخصوص اینکه اگر از یک کتاب به تعداد زیاد باشد. ( خوب این هم از ثمرات میراث زبانی مشترک چند هزار ساله است !!!). من با خودم صد جلدی آوردم که در همان مشهد خلاص شد اما امیدوارم ناشر عزیز بتواند راهی بیابد و کتابها را بتوان به ایران نیز رساند. مرا بسیار ببخشید. عذرخواهتانم و دستتان را می بوسم.


نامه ها ۷... به محمد رضا مسلمی - ۲ آپریل  ۲۰۱۲

   رفیق نازنینم. برادرم. دوستم. دلم. در تمام کوچه های مشهد به یاد تو بودم. رفتم سر قبر سمیه علیزاده و در راه یاد تو بودم. رفتم خیابان "وحید" و "سی متری" و یاد تو بودم و آن همه دیوانگی ها و شعرها و آوازها و چشم چرانی ها. قهوه خانه ها نبودند رضا...، قهوه خانه هایی را که من و تو با هم رفته بودیم ویران کرده بودند. جایش دکان زده بودند. ماست می فروختند. پفک می فروختند. ماکارونی می فروختند. آه آن همه دود در میان دیوارها ماندند. آن همه کلمه، آن همه حس، آن همه نگاه، آن همه حرفهای دل، حرفهای تنهایی، آن همه حرفهای تلخ، حرفهای شیرین همه شان لای دیوارها مانده اند هنوز و دلشان چقدر می گیرد که یارانشان دیگر نیستند. یارانشان هر کدام دود شده اند و رفته اند به قهوه خانه های دیگر یا رفته اند به شهرهای دیگر. آه شهرهای دیگر. شهرهای دیگر. شهرهای دیگر. شهرهای دیگر رضا. رضا. رضا. نمی دانم دوباره که ببینمت آیا باز می توانیم با هم بخندیم. من آدم پیچیده ای هستم. وقت می برد تا شرمم بریزد. وقت می برد تا راحت باشم. خودم باشم. آن بار هم تنها در آخرین دیدارها بود که پیش تو احساس شرم نداشتم. راحت بودم تا اگر فحشی می دهم، اگر چشم چرانی می کنم به موجودات داخل خیابان، تو درکم می کنی. تو و تو و تو و باقر رفیع. جایت خالی رضا رفتیم به بهشت رضا. یک جای خاصش که  قدیمی بود و برادر کوچک باقر هم آنجا بود. قبرها را سنگ نگذاشته اند. قبرها واقعا قبر هستند. واقعا حس می کنی حضور شگفت انگیز کودکان را. من چه حس عجیبی داشتم. دقیقا آرامش به تمام معنا را. آرامش واقعی را. یعنی به هیچ چیزی فکر نکنی. به هیچ چیز رضا. بعد بچه ها انگار می آمدند و بازی می کردند. در سکوت بازی می کردند. من یک دمپایی صورتی یافتم. بلندش کردم. دزدیدمش. با خودم آوردم در استرالیا. داخل یک پلاستیک مانده امش. آه تو کجایی رضا. کاش اینجا بودی و قلیان می کشیدیم و تو می خواندی: "من و غربت، من و دوری..." .


 

    رفتیم "بهشت رضا". آدمها ایستاده بودند دور قبر. برف باریده بود و آدمها ایستاده بودند. از میان آدمها گذشتم.یکی صدا کرد: "الیاس". شنیدم و نشنیدم. رفتم جلو و به جمعیت سیاه پوش رسیدم. زنها که همیشه سیاه می پوشند. تنها صدای دختری را می شناختم که بلند بلند گریه می کرد. من چه حسی داشتم؟...خالی بودم. به طرز احمقی، خالی بودم. رفتم به طرف برفها. راه رفتم روی برفها. کلاغها غار غار راه می رفتند روی برفها. هر وقت دلشان می خواست پرواز می کردند. می نشستند روی درختهای مرده. "ایمان مرصعی" تلفن کرد. می دیدمش اما دهانش را نمی دیدم که آرام می گفت:" الیاس جان، هوا سرد است، روی برفها راه نرو، بیا پیش بچه ها". برگشتم پیش بچه ها. دوستان قدیمی. بغلم کردند. آرام لبخند زدند. بوسیدند گونه هایم را. تسلیت گفتند. گفتند شعر بخوانم برای رضا. میکروفن را گرفتم. اولین جمله شعرم یادم نیامد. سکوت کردم. " چشمانت را ...." میکروفن خراب بود. "رضا یاوری" گفت از سیم میکروفن بگیرم. گرفتم. " چشمانت را بستند/ دهانت را خورد کردند/ به همین سادگی تمام شدی...". آن روبرو "جواد یونسی" بود. تیز نگاهم می کرد. چقدر شکسته می آمد از آخرین باری که دیده بودمش در تهران. تهران گره خورده با "سیدرضامحمدی". هفته بعد می روم تهران. سید رضا که نیست. سید رضا لندن است. اینجا هم "بهشت رضا" است. مشهد، پایتخت معنوی ایران است. ایران است و چهلم "غلامرضا بروسان" است. و ما مثل چهل سال پیش پالتو و کاپشن و ژاکت پوشیده ایم و آمده ایم سر قبر "فروغ فرخزاد".