مادر مرده ها، از من چیزی نصیبتان نمی شود
چقدر راه می رویم
حرف می زنیم
نگاه می کنیم
و
یک روز ناپدید می شویم.
آشوب
کنارم دراز کشیده ای
موهایت بر پیشانی ات ریخته
گونه ات با گوزن بالشت خو گرفته
و دستهایت سرشار امنیت اند
اما من سرشار آشوبم
انگار قبیله ام را قتل عام کرده باشند
و محبوبم را پیش چشمم تاراج کنند
آشوبم
آنطور که از پچ پچ داکترها و مهربانی پرستارها دریابی
کار تمام است
باید به خانه بروی
و روزهای مانده را با خاطره ها سرکنی.
مورچه ها به اتاقم راه یافته اند
به تکثیر بی آزارشان نگاه می کنم
و به طعمه ی ناتوانشان بر تخت
زیر لب می خندم
- مادرمرده ها، از من چیزی نصیبتان نمی شود
جز خونی لبریز جنون
گوشتی لبریز پوچی
از جامعه ی بزرگتان طرد می شوید
و تا هفت پشت افسرده خواهید بود.
کنارم دراز کشیده ای
دست می کشم بر گلویت
تا مطمئن شوم نفس می کشی
همیشه می گفتی: الیاس، چرا دستهایت اینقدر سردند؟
و من به خنده ای دور می شدم
و مثلن ماهیان درون آکواریوم را نشان می دادم
که در فرسودگی غرق بودند
محبوبم، دستهایم سردند
چرا که سالهاست جریان زندگی در رگهایم نیست.
کنارم دراز کشیده ای
اما من آشوبم
انگار کنارم دراز نکشیده ای
موهایت بر پیشانی ات نریخته
و گونه ات با گوزن بالشت.
۹ سپتامبر دو هزار و دیوانگی
شبها که به خانه برمی گردم، معمولا دیرشب است و سرکها خالی است از آدمها، تنها چراغهایند و نشانه ها. همانطور که یک دستم به فرمان است و دست دیگرم به شیشه تکیه داده است، به آینه کوچک بالای سرم می بینم که اشیای پشت سر را نشان می دهد. چراغها و نشانه های پشت سر را که از دور می آیند، نزدیک می شوند، از کنارم می گذرند و باز چراغی دیگر پیدا می شود. اما سرم را اگر کمی تکان دهم تکه هایی از موهایم را می بینم که کوتاهند. معمولن از وقتی به یاد دارم تحمل نداشته ام موهای اطراف گوشم بلند شود و یا بپیچند به هم. احساس خفگی می کنم. معمولن به دخترک ویتنامی می گویم که اطراف و پشت سرم را با شماره ۲ کوتاه کند.بعد احساس خوبی می یابم، احساس "خفگی نداشتن".
باز هم اگر سرم را بیشتر جلو ببرم، تکه هایی از پیشانی و گونه ام را می توانم دید. البته تمام گوشم نیز دیده می توانم. و "گوش"، گوش، گوش. در موردش باید بیشتر حرف بزنم. چهار نقاشی تازه کشیدم و در آن گوشهای خودم را کشیدم در زمانهای مختلف. به یاد می آورم سالهای بسیار دور را، زمانی که هر روز صبح و ظهر و شب، ساعت ها در صف نانوایی می ایستادم و گاهی با خودم فکر می کردم حیف این همه زمان که به انتظار چند دانه نان تلف می شود. تا اینکه ایدهیی کشف کرده بودم و آن نگاه کردن به اعضای صورت آدمها بود و کشف رازهاشان. مثلن چند هفته نگاه می کردم به چشم آدمها. به تمام جزئیات و حرکات و حالات چشمها و تفاوت چشمهای آدمها و این برایم لذت بخش می نمود. حتمن جایی در موردش نوشته بودم. مدت زیادی هم به "گوش" آدمها نگاه کرده بودم . رازی در این گوش می دیدم. شگفت زده می شدم از سکوت این شی کوچک که آن گوشه نشسته ، همه چیز را می شنود و خود ساکت و بی حرکت می ماند. حتی به این نتیجه رسیده بودم که این عضو حتما شئای فضایی است.
به آئینه اگر برگردیم،باید بگویم گاهی جرات می کنم و به خودم در آینه می بینم. نمی ترسم از او دیگر. حتی گاهی حرف می زنم با او، با چشمهایش.
برای امشب و خاطره ی امشب و موسیقی و موسیقی و نگاهان پنهان:
دراز کشیده ام بر تخت
و به سقف می بینم
که آینه یی روشن است
تو خوابیده ای
به اندازه سلسله کوههای اورست خوابیده ای
و به اندازه کوههای هندوکش خوابیده ای
و به اندازه ی آبهای آرام خوابیده ای
تو خوابیده ای
و رودخانه خوابیده است
ناجوهای پشت کلکین خوابیده اند
گنجشک ها نیز به احترام سکوت کرده اند .
تو خوابیده ای
انگشتانم به گونه هایت خیره ماندهاند
اما پیش رفته نمی توانند
چیست اینکه می توانم به تو دست بکشم؟
و نمی توانم به تو دست بکشم.
محبوبم
به تلخی این رابطه ایمان دارم
که عشقبازی ما میان همهمه صداها و آدمهاست
عشقبازی ما با نگاه است.
مادرکلان هم مُرد. مادربزرگ که بسیار کوچک شده بود این سالها و لجباز شده بود و حساس شده بود و همیشه از صداها می نالید، برای ابد به سکوت رفت. آخرین بار که دیدمش. دستانم را گرفت. چند دقیقه نگاهم کرد. نامم را پرسید. باز هم به خاطرش نیامد. ناگاه بغلم کرد. بوسید مرا و نام کسی را صدا زد که سالها پیشتر در روستای دور خودش "سنگینک" مرده بود. و "سنگینک" با آن دره هایش و رودخانه هایش و کوههایش و افسانه هایش همیشه در نگاه پیرزن بود. او آخرین نفر نسل خودش بود. به قول خودش صد و چند سال خزان را خورده بود. دلتنگ مادرکلان نیستم. چنانکه دلتنگ روستای دورم "برغص" در قلب دایکندی نیستم. زادگاهی که از شش سالگی ندیده امش.