( ادامه‌ي خاطرات يك تروريست)

 .... پيرزن بغل دستي‌ام مي‌پرسد. پنج كم دوازده بوده. دخترك دست پسرك را مي‌فشارد. پسرك دست دخترك را مي‌فشارد. وقتي آدم مي‌ميرد چه حالي دارد؟ مرد عجيب دوباره مي‌گذرد . آفتاب همينطور بي‌مقدمه مي‌آيد وسط نوشته‌ام. آنجا هم آفتاب مي‌باريده." بعد هم خون". او دوباره پيدايش مي‌شود. همانكه زيباست. عينك‌هاي آفتابي از جيب‌ها بيرون مي‌آيند. او، همانكه با لب‌ها و گونه‌هايش مي‌خواهد مرا از وطنم دور كند. همانجا كه خون باريده بود. به او تيز تيز سَي مي‌كنم. زيباست. بي‌نهايت زيبا. همه به من تيزتيز سَي مي‌كنند. آن مجري تلويزيون هم به من تيزتيز سيَ مي‌كرد: "چهل و پنج نفر كشته و هشتاد و هفت نفر زخمي". با پلك‌ها و ابروهاي برداشته كوتاهت. آه تو چقدر زيبا هستي. ادامه داده بود:" رئيس جمهور سه روز عزاي عمومي اعلام كرده است" قلمم لج كرده است. نمي‌نويسد. مي‌خواهم بنويسم. ترور، تجاور، چپاول. بلند مي‌شوم. جلو مي‌روم. او هم بلند شده بود. ماشه را چكانده بود. او خيره شده است به من. ترسيده است. همانكه بسيار زيباست. بچه‌ها چيغ زده بودند.. و او همينطور بي‌حركت ايستاده و به چشمهاي سرخ من خيره شده است. مرد عجيب مي‌گذرد. گردنش را مي‌گيرم.  كفشها گم شده بود.  پيرزن بغل دستي‌ام سيگار تازه مي‌گيرد. گلويش را محكم فشار مي‌دهم. بچه‌ها سرود دسته جمعي مي‌خوانده‌اند. صورتش سرخ مي‌شود. بعد سفيد مي‌شود. سرخ، سياه، سبز. مادران آه كشيده بودند. موهاي كوتاه، ابروهاي برداشته. همه روي زمين دراز كشيده بودند. تو مي‌دويدي، حيف گلوله از پاهاي تو تندتر مي‌دويد. تمام شهر روز زمين دراز مي‌كشد. ساختمان‌ها روي آدمها. گفتم چيغ كشيده بودند. دويده بودند. او هم مي‌خواست بدود كه من گلويش را گرفته‌ام.  روي زمين مي‌افتد. همانكه مي‌خواست مرا از وطنم دور كند، از آفتاب خون. به آوازي معصومانه مي‌گويد: tell me why?