( اميدوارم اين  ... را كامل بخوانيد و بعد نظر بدهيد)


  سيّال ذهن

خبر اين بود:

" بر اساس اعلام رسمي اداره كل امور اتباع و مهاجرين خارجي وزارت كشور، ثبت نام كليه اتباع عراقي و افغاني در آزمون سراسري سال 1388 « ممنوع » مي باشد."

    به خواهرم گفتم اعتنايي نكند. امسال هم بخواند. شايد فرجي شد. هميشه همينطور است. آدم‌هاي ضعيف عادت دارند وقتي به سدي برمي‌خورند به فرج ايمان مي‌آورند. به قول مرحوم ناپلئون بناپارت: " اميد غذاي بيچاره‌گان است". " شايد فرجي شد" بقيه هم گفتند. مادر،‌ پدر و ديگران. و خواهرم با سرخوردگي كه از سال قبل داشت، امسال را هم خواند تا شايد " فرجي " شد. امّا " فرجي" نشد و اين خبر كه با فونت بزرگ در دفترچه ثبت نام آزمون سراسري سال 1388،  نوشته شده بود،‌ آينده او و دهها هزار جوان مهاجر ديگر را تغيير داد. چقدر جالب و عجيب است. يك جمله كوچك همه چيز را تغيير مي‌دهد. آينده دهها هزار انسان را.

    چند روز پيش پوستر همايشي را ديدم با عنوان : " knowledge is power" دانش،‌ قدرت است". در زمان‌هاي گذشته، تنها  عده‌‌ي محدودي حق باسواد شدن داشتند. فرزندان شاهان و درباريان و ثروتمندان. چرا كه دانش قدرت بود و هست. (قصه آن " انوشيروان عادل " را هم لابد شنيده‌ايد).  و كمتر از صد سال پيش( 24 آوريل 1915) دولت عثماني 300 نفر از روزنامه نگاران و نويسنده‌ها و رهبران فرهنگي ارامنه را دستگير كردند چرا كه مي‌خواستند صداي فرهنگ يك ملت را ساكت كنند، زبان آن را ببرند و سرش را بزنند. و آن شروع بود (لينك را اينجا بخوانيد)  و بعد چند صد هزار ارمني به درك واصل شدند و  آب از آب تكان نخورد. اينها و هزار داستان خواندني ديگر نشان مي‌دهد كه دانش قدرت است و هركس بيشتر داشته باشد، بيشتر دارد.

   زمانه زمانه‌ي عجيبي شده  است. اين آب آنقدر گل‌آلود شده كه ماهيانش هم رنگ گِل گرفته‌اند. دين، اخلاق، حقوق‌بشر، مذهب، شهادت، نيرنگ، كفر، بني‌ادم اعضاي يكديگرند، س‌ك‌س، بهشت،‌ دوزخ،‌ ثواب، جزا،‌ خوب،‌ شر، سياست . اين كلمات آنقدر در هم حل شده‌اند كه ديگر نمي‌توان به راحتي آنها را شناخت و از هم تميز داد. به راحتي نيز نمي‌توان قضاوت كرد. در هر جبهه هزار دليل و توجيه وجود دارد. شايد بايد مثل بازي‌هاي كودكي تنها راه حل پرتاپ سكه‌اي به هوا باشد تا معلوم شود كدام "شير" است و كدام "خط".

 

شير :

روزنامه را باز مي‌كني. معمولا اينطور شروع مي‌شود:

    يك ميليون مهاجر مجاز و دو ميليون مهاجر غير مجاز افغان در ايران زندگي مي‌كنند. آنها با مزد كم‌،‌كارهاي سخت را انجام مي‌دهند و براي پيمانكاران سود بيشتري دارند و اين باعث بيكاري كارگران ايراني مي‌شود. آنها به رايگان از سوبسيدهاي دولتي كه براي حمل و نقل و مواد غذايي چون نان اعمال مي‌شوند،‌ بهره‌مندند و بيشتر از همه از امنيت. بيش از سي‌سال است كه سفر به خانه همسايه را شروع كرده و همچنان به ماندن و مهماني خوردن اصرار دارند. اين حرف‌ها را دوست ديگري با لحن بهتري بيان مي‌كند. ( خواهش مي‌كنم بخوانيدلينك را اينجا بخوانيد ). هزاران دانشجو در ايران تحصيل كرده‌اند و دهها هزار نيز در مدارس ابتدايي تا دبيرستان باسواد شده‌اند و همين‌ها كافي است تا هم پيش خدا شرمنده نبود و هم پيش بنده‌اش و حالا به قول معروف: " مهماني تمام شده است، نخود  نخود، هر كه رود خانه خود".  

  به نظرت كاملا عقلاني و منطقي مي‌آيد. به واقع نيز چنين است. آدم در خانه‌ي پدرش هم نمي‌تواند اينقدر مهماني بخورد.

 خطّ:

   جنگ خواهر و مادر نمي‌شناسد. كنيسه و مسجد و كليسا نمي‌شناسد. قرآن و سنّي و شيعه و ب ه ائي و مسيحي نمي‌شناسد. جنگ جنگ است. مثل يك سگ هار است كه پاي هر كسي را مي‌گزد و اگر گزيد،‌ زخمش به راحتي درمان نمي‌شود. شايد لازم باشد پا را قطع كرد يا به شهر رفت. در شهر بيمارستان‌ است. دكترها و خانم‌دكترهاي مهربان هستند. با هزار زجر پدرت تو را از روستاي دورافتاده‌ات به شهر مي‌آورد. امّا متاسفانه دكتر‌ها و خانم‌دكترهاي مهربان نيستند. يكي  جسد شويش را در گور مي‌كند، يكي  از ترس بدنامي در خانه محبوس است و چند تايي هم با هزار زرنگ بازي، ويزاي كشوري خوش و آب و هوا را گرفته‌اند و رفته‌اند. و رفته‌اند و حالا هيچ كس نيست و پاي تو درد مي‌كند،‌ وَرم كرده، درد مي‌كند.

    پدرت شنيده است كه  در همين نزديكي‌ها سرزمين ديگري  است كه به زباني شبيه تو حرف مي‌‍زنند و به قبله‌اي شبيه تو نماز مي‌كنند و به ياد مي‌آوري " علي شفيعي" -پسرعمه‌ات- را كه سالها پيش به آنجا رفته و با آنها در يك صف جنگيده و شهيد شده است. مي‌گويند قبرش يك جايي در " بهشت رضا" است. پدرت تمام پولش را به دوستي مي‌دهد تا تو را به مرز برساند و خودش از دور رفتن تو را مي‌بيند. دور شدنت را و حتي نمي‌تواند گريه كند، تو نيز نمي‌تواني. به راه مي‌افتي. در راه بسيار ديگراني را مي‌بيني كه هر كدام يكي از عزيزانشان را با دستان خود به گور سپرده‌اند. ديگراني كه از ترس، همه‌ي زندگي‌شان را گذاشته‌اند و حالا مي‌گريزند به اميد جايي بهتر كه باز هم به قول مرحوم ناپلئون " اميد غذاي بيچاره‌گان است". در راه كساني را مي‌بيني كه جنگ پوتينش را بر گلوشان گذاشته و آنها مدام سرفه مي‌كنند. بالا مي‌آورند دود و غم و درد را. كساني كه جنگ، به آنها تجاوز كرده و آنها سربه زير مي‌گذرند. كساني كه جنگ،‌ مزرعه‌شان را سوخته و قلبشان را شكسته است. انبوه آدمهاي ساكت،‌ كوتاه قد، چشم بادامي، بي‌قلب و دلتنگ را مي‌بيني كه از كنارت مي‌گذرند.

    به مرز مي‌رسي و مرز بسته است. مرز سالهاست بسته است. چرا كه آدمهاي زيادي پيش از تو از مرز گذشته‌اند و " مرز" بسته  است. همين. توضيحي لازم نيست. امّا اينطرف سگ‌ها در كمين توست و پايت هم درد مي‌كند و بدتر از همه شكمت گرسنه است. و گرسنگي و گرسنگي و گرسنگي. و گرسنگي انسان را به راههاي عجيبي مي‌برد. به راههاي عجيبي كه از كوهها مي‌گذرد و تنها قاچاقچيان  انسان مي‌دانند و ماموران مرزي و كركسان گرسنه. " از مرز گذشتيم" اين را يكي از قاچبران مي‌گويد و تو لبخند مي‌زني. " آدم خوش شانسي هستي" او ادامه مي‌دهد. با خودت فكر مي‌كني: "خوش شانس؟!". آري خوش شانس كه اگر چنين نبود تو نيز چون " سيد رضا" و " فيض محمّد" سر از " تلّ‌ سياه" و " سفيد سنگ " در مي‌آوردي و يا به جرم ورود غيرمجاز از " شش ماه تا سه سال " زندان انتظارت را مي‌كشيد و يا مثل " قربان" در راه، قاچاقبران تو را رها مي‌كردند و تو از تشنگي و دلتنگي مي‌مردي.

    بالاخره به شهري مي‌رسي و خوشبختانه، خانه " علي شفيعي" را مي‌يابي و مادرش تو را بازمي‌شناسد و با فروش مقداري از اسباب خانه‌اش،‌ پول قاچاقبري ات را مي‌دهد. اول مي‌روي حرم امام رضا و خوشحالي از اين رسيدن و مي‌گويي : " يا امام  ِ غريب". و مي‌ماني و مي‌ماني و هواي خوش مشهد و تهران و شيراز و اصفهان و يزد ريه‌ات را پر مي‌كند و تو هواي روستاي دورافتاده‌ات را از ياد مي‌بري و البته هر شب به اخبار راديو ‌BBC گوش مي‌دهي كه از كمك‌هاي ميلياردي، نيروهاي حافظ صلح، پارلمان مردمي، دفتر حقوق بشر و البته از شيك پوشي رئيس جمهورت مي‌گويد امّا پايان همه‌ي خبرهاي خوش اين است كه هنوز " سگ ِ‌ جنگ" زنده است و هنوز مي‌درد و مي‌خورد و درد موهومي در پاهايت زنده مي‌شود.

     به حمام‌ مي‌روي. لباسهاي كهنه‌ات را مي‌شويي. اتو مي‌زني. از قيافه‌ات در آيينه خوشت  مي‌آيد. بعد به مكتب مي‌روي. مي‌خواني. با سواد مي‌شوي. بسيار ديگراني كه همراه تو آمده بودند و يا پيش از تو آمده بودند نيز سرنوشتي شبيه به تو را پيدا مي‌كنند. پدرانشان چاههاي عميق مي‌كنند، ساختمانهاي بلند مي‌سازند و پسرانشان به مكتب مي‌روند. با سواد مي‌شوند. تو نیز روزها درس می خوانی و شب ها کار می کنی در یک کارگاه خیاطی. دوستان ايراني پيدا مي‌كني. لهجه‌شان را ياد مي‌گيري با آنها حرف مي‌زني‌،‌ مي‌خندي، دوست مي‌شوي و دلت مي‌خواهد يك روزي  وطنت آباد شود و تو برگردي و دوستانت را مهمان كني.( در خيالاتت چنين فكر مي‌كني).

   دوستان ايراني‌ات به جائي بنام " دانشگاه" مي‌روند. بعضي از هموطنانت نيز و تو هم دلت مي‌خواهد به آنجا بروي. فكر مي‌كني آنجا پايان همه چيز است. بعدش مي‌تواني كارهاي بزرگ كني. آرزوهايت را برآورده سازي. مثلا " خانه بخري"، " براي فاميل‌ات خرجي روان كني" اصلا " وطنت را هم آباد كني" امّا به تو كه مي‌رسد مي‌گويند: " نه،‌ تمام شد... ثبت نام نمي‌شويد". دلت مي‌گيرد.افسرده و دلسرد و تكيده مي‌شوي. شروع مي‌كني به ناله كردن. دليل آوردن. تحليل كردن. (راستي فراموش كردم بگويم حتي ياد مي‌گيري تحليل كني و جواب پس بدهي). مثلا مي‌گويي:" چطور است كه تاريخ كشورتان با هجرت پيامبر آغاز شده و حالا با مهاجران اينطور رفتار مي‌كنيد؟" و مثلا : "اگر ما به كشورتان مهاجر شده‌ايم به همان اندازه نيز از مردم شما در كشورهاي ديگر مهاجر شده‌اند" و يا: "آنها كه كافر هستند و به دين ما پايبند نيستند رفتاري بهتر از اين با مهاجران دارند" و يا " چطور روي يكي از اسكناسهايتان اين جمله نوشته شده كه ديانت ما عين سياست ماست و ...؟" بعد هنوز فكر مي‌كني دلت پر است، مي‌گويي "اگر امام زمان هم بيايد به سرزمين "امام زمان" بايد شناسامه‌ داشته باشد وگرنه مثل بقيه عرب‌هاي عراقي بايد اخراج شود"  و يا مي‌گويي " چطور است كه از فلسطينيان حمايت مي‌كنيد و از ما كه هم دين و همزبانتان هستيم، نه؟" گاهي تند مي‌شوي و مي‌گويي:" مصر گذرگاههايش را براي كمك به فلسطينيان مي‌بندد و شما دروازه‌هاي دانش را..." بعد مي‌بيني...

 

   بعد مي بيني نه، نه همه چيز را قاطي كرده‌اي. خودت هم نمي‌داني چه مي‌گويي. نمي‌تواني درست تحليل كني. شايد همه‌ي آن چيزها را كه خوانده‌اي،‌ غلط برداشت كرده‌اي. قادر به قضاوت كردن درست نيستي. نمي‌داني كدام طرف را بگيري. در هر طرف هزار دليل است و هزار بي‌دليلي. عقلت به جايي نمي‌كشد. تنها فكر مي‌كني كاش زمين آنقدر بزرگ بود كه جا براي همه‌ي آدم‌ها بود. به دور و برت كه نگاه مي‌كني فقط يك جاده طولاني مي‌بيني. مدرك شناسايي‌ات باطل شده. جواز كارت وقتش تمام شده و اتاقت كرايه‌اش عقب مانده. كاپشن نخ نمايت را از روي  چمدانت برمي‌داري و در سياهي شب به راه مي‌افتي و در ذهنت زمزمه مي‌كني : " كجاي اين شب تيره ، بياويزم‌ قباي ژنده خود را؟"

 □

   به خواهرم گفتم: نمي‌دانم. نمي‌دانم. ما ملت از دست رفته‌ايم خواهرم. ما... ملت از دست رفته‌ايم ...


 

 به ياد محمّدرضا مسلمی ( و صدایش)، باقر رفيع و قهّار عاصي

 

"بيگانه"

 برايم بخوان محمّد

مي‌خواهم برگردم

از درّه سرازير شوم

روبه‌رويم مزرعه گندم باشد

درختان زردآلو

و گل‌هاي خشخاش

پيرمرد قرآن بخواند

پيرزن چراغ را از ايوان به اتاق بياورد

و ما خيره به شعله‌ آرام بخنديم ...

 

- بس كن

  اين قصه كسي را به خواب هم نمي‌برد

بايد جايي تفنگي سرفه كند

پايي پژمرده شود

مزرعه‌‌اي بسوزد

و ما شبانه بگريزيم

از "برغص" تا " قندهار"

از" كراچي" تا "مشهد".

برايم بخوان محمّد

تا از ياد نبرم

محله فقيرمان را

كه من از بردن نامش شرم داشتم

"ده‌متري ساختمان "

ده متري افغاني‌ها

كولي‌ها

بلوچ‌ها

قرض

غم

نامه‌ي تردّد

اردوگاه

همه‌ي آنها در محله ما مي‌لوليدند.

 

"هي افغاني

حواست كجاست؟"

اين را كودكي گفت

كه تازه زبان باز كرده بود

چشمان معصوم عجيبي داشت

و من ترسيدم

از "گلشهر" تا "ورامين" ترسيدم

و  كودكان به لهجه‌ام مي‌خنديدند.

 

به آينه نگاه كردم

به چشمان بادامي‌ام

كه مرا از صف ِنان بيرون مي‌كرد

و فاصله‌ام ميان خانه تا مرز بود

چون يهودي‌اي كه نامش

فاصله‌ء ميان اردوگاه تا مرگ بود.

"بهار و يار و قلب بي‌قرارم "

آري بلند بخوان

تا محبوبم از پشت سيم‌ها و ستون‌ها بشنود

ما در همان كوچه‌هاي تنگ عاشق شديم

آرام قدم زديم

آرام خنديديم

و

آرام گم شديم.

محمّد

گاهي فكر مي‌كنم اين خيابان‌ها را نمي‌شناسم

اين كوچه‌ها را براي اولين بار ديده‌ام

و درختان مرا به يكديگر نشان مي‌دهند

شب‌ها

پيش از خواب

پرنده ناشناسي به كلكينم مي‌كوبد

به تكرار صدايش گوش دادم

به آوازي محزون مي‌گويد:

"بيگانه ... بيگانه".

 

 مي‌خواهم خودم را پيدا كنم

تو را پيدا كنم از ميان گور دسته‌جمعي

محبوبم را از لاي ديوارهاي آوارگي

زني از ايوان صدايم بزند

و من با تمام پاهايم بدوم.

 

 پانوشت:

قهار عاصي: يكي از شاعران افغان كه مدتي در ايران و اتفاقا در محله " ده‌متري ساختمان"، جايي كه من نيز زندگي مي‌كردم، به سر برد امّا بخاطر نداشتن مدارك اقامتي ناچار به ترك ايران شد و در بمباران شهر كابل سال ۱۳۷۳ توسط مجاهدين كشته شد. - "بَرغص": روستاي زادگاه من در اروزگان- " ده‌متري ساختمان": يكي از فقيرترين محله‌ها در مشهد-"گلشهر": از محله‌هاي مهاجرنشين در مشهد- "كراچي" : از شهرهاي مهاجرنشين پاكستان- " بهار و يار و قلب بي‌قرارم" اشاره به ترانه‌اي افغاني با همين مطلع.


لينك : وب سايت درّدري كتاب در آب

حافظ موسوي و مقاله اي در مورد س‌ان‌س‌و ر

گفتگو با محمد كاظم كاظمي

 گزارشي تصويري از محله گلشهر مشهد در سايت Youtube