"چراغ به دست
به دنبالم ميآيند
جايي براي رفتن سراغ داري؟
چراغ به دست ميآيند ..."
باشد. حق با توست. گيريم چراغ به دست به دنبالت ميآيند. اما تو آنقدر بلند فرياد ميزني كه بالاخره پيدايت خواهند كرد. ميپرسي:
- تو مي گويي، چيكار كنم؟
- همان كاري كه قبلا ميكردي. سرت در لاك خودت باشد. مي فهمي كه؟ يك لاكپشت موّدب باش. سرت را بيرون نياور. در همان امنيت تاريك بمان. روشنايي بزرگ بيرون را بگذار براي ديگران. به تاريكي عادت كن. خورشيد دوزخ است.
سرت را برميگرداني. اينطرف، ديوار بتوني محكمي است با نقش ساده مستطيلي. فكر ميكني اگر مورچهاي از آن بگذرد به راحتي ديده ميشود. به راحتي ميتوان لهاش كرد امّا از وقتي كه به ياد داري مورچهاي در اين اتاق نديدهاي. كمي عجيب است. زير لب ميگويي: "خانهي بيمورچه؟ امكان ندارد". حتما بايد جايي پنهان شده باشند. شايد شبها، نيمهشبها وقتي خوابي بيرون ميآيند. بگذريم. مهم نيست. سرت را برميگرداني. اينطرف انبوه كاغذ است و كتاب و قلم و كارتنهاي خالي غذا و شيشههاي خالي نوشيدني. چيزهاي ديگري هم هست. مثلا پوست شكلات، تفاله هاي چاي كه وقتي تيره ميشوند از قوري پرت كردهاي بيرون. يكي از آنها روي دمپايي خاكستري افتاده است. يكي روي عكسي كه سالها پيش گرفتهاي و دوستش داري. عكس يك مانكن است كه آنطرف شيشه خيره به تو نگاه ميكند و تصوير درخت روبرو بر ان افتاده. يكي از تفالههاي چاي روي عينكت افتاده و قطرههاي قهوهاي چاي روي دستهاش خشك شدهاند. رنگش به تفالهي سيبي كه روي ميز پوسيده شبيه است.
سرت را برميگرداني. چيز ديگري براي فكر كردن نيست. و چيزهاي زياد ديگري براي فكر كردن هست. به ترانهاي فكر ميكني كه مدتها پيش شنيدهاي. در يك خيابان شلوغ بود. شب بود. دخترك آكاردئون در دست، صدايش را در فضا رها كرده بود:"عاشق شدم به چشمات/ دادم دل به رويات / رفتي و پا گذاشتي / به سادگي رو حرفات / با ياد تو هميشه..." صداي دخترك در شلوغي ماشينها گم ميشود. نميتواني به راحتي ادامهاش را بشنوي. صداي دخترك در ذهنت مينشيند. حزني در صدايش هست. حزني در صدايش.( ميخواهي براي اين حزن فلسفه ببافي امّا نه همين كافي است. وقتي پاي فلسفه ميايد همه چيز به گند ميكشد). به سفري كه داشتهاي فكر ميكني. گاهي لبخند ميزني. لبخندي سرد. مثل لبخند مرد محتضر.
سرت را برميگرداني. همان ديوار بتوني است با نقش ساده مستطيلي. تمام اين روز و شبها همين بوده است. همين سادهگي. همين هيچي. ذرات اين ديوار را ميشناسي. با نقشهاي كوچك تكرارياش شكلهاي عجيبي در ذهنت ساختهاي. ابرهاي پريشان،چهرههاي جورواجور، مرد دلتنگ،پسر شيرين. گرگ، گاو و ... و مورچه. مورچه؟ با هيجان در ذهنت داد ميزني:" مورچه؟ امكان ندارد". شادي ضعيفي به سراغت ميآيد. لبهاي خشكت را تكان ميدهي.ميپرسي:" جايي براي رفتن سراغ داري؟"
نزديكي
نزديك به من
نشستهاي
روي آن صندلي سفيد
و به انگشتانم زُل زدهاي
تا تو را بنويسم:
مرگ
چند لینک:
بیا تو هم برده گی کن. نازیلا و صدای محبوسش
الیاس علوی هستم. محمّد و رحمت الله نامهای دیگرم هست. کمی شعر میگویم؛ کمی خط خطی میکنم؛ و زیاد میخوابم. مهمترین چیزها در زندهگی آشفتهام، چای سبز با میخک مخصوص، مادرم و دوستانم هستند.