جنگ تمام شده است. ؟ !

چند روز پيش نامهاي از کابل به دستم رسيد كه لحظههايم را تلخ كرد. خبر اين بود "اوضاع وطن خراب است و همه در هراسند و شايد دوباره جنگ شود". جنگ، جنگ، جنگ . اين خبر زندهگيام را به هم ريخته است.
در چايم خون ميبينم
در غذايم، دست بريدهي كودكياست
و گاهي يك گوش واقعي را بين دندانهايم حس ميكنم
تف ميكنم
بالا ميآورم
چرك و دود و غم را
استخوانهاي سوخته
انگشتهای بریده
گلولههاي شليك شده
گلولههاي شليك نشده.
نعش دختركي را نيز بالا ميآورم
يك تكه از دامن گلگلياش به دندان نيشم ميگيرد
و پاره ميشود.
□
تمام شب
تفنگهايي با نشانهاي مختلف
آماده، نشئه شده
به دريچهي اتاقم ميكوبند
و ما ميترسيم
و آذوقهمان تمام شده است.
هر روز صبح زود
پوتين ميپوشم
تفنگ كوچك برادرم را برميدارم
و به كوچه ميشوم
( فراموش كردم بگويم
يك زره ساختهام از قوطي روغن نباتي
هي بدك نيست)
در راه بچههايي را ميبينم
دست در شانهي يكديگر به مدرسه ميروند
" به خانه برگرديد
جنگ است
جنگ "
ولي آنها هيچ به حرفم نميكنند
و فقط ميخندند.
بازار آن طرف است
با احتياط جلو ميروم
اما هميشه در ميانهي خيابان شهيد ميشوم.
( و حالا این نمی فامم چی را بخوانید )
جنگ تمام شده است.
جنگ تمام شده است؟
جنگ تمام شده است!
راديو برنامه عادياش را قطع ميكند و مجري با لكنت ميگويد: " ﭴﻨ ... جنگ شروع شده است... به مكانهاي امن پناه ببريد"
هيچ باورم نمي شود و نمي خواهم باور كنم كه دوباره خبرهاي بد بشنوم. دوباره سپاه مرگ و تجاوز و كشتن و قطع كردن و مثله كردن و تكه تكه شدن، به شهر ميآيد. به شهر خسته و زخم خوردهام. هيچ ديگر طاقت اين چيزها را ندارم. فقط سرم درد ميگيرد، روحم درد ميگيرد و به يك سكته قوي نياز دارم، تا خلاصم كند از اين ترس عميق وحشتناك.
تصور اينكه شبانه به خانه ات وارد ميشوند، سرت را گوش تا گوش ميبُرند، سر پدرت را ميبرند و خواهر كوچكت حتي چيغ كرده نميتواند. مادرت سرخ ميشود از ترس، از نگراني. نااميد ميشود از همه چيز، از آوردن نان تازه براي صبحانه، دم كردن چاي سبز، پهن كردن سفره، بيدار كردن "پروانه"، ناز كردن "ثريا" و سر و صداي "ايمل"، آه همه چيز به يك خواب بدل ميشود. به يك رؤياي دست نيافتني،دور، دور از دسترس، بعيد. مادر نااميد ميشود و پاره شدن گلوي شويش را ميبيند، گلوي كودكانش و رشته هاي اميد را....
تصور اينكه شبانه برآيي از خانه، و سرك را بگيري و بروي . پياده بروي تا "مزار" تا "ميدان" تا "قندهار" تا" اروزگان" تا "غزني" تا "بدخشان" تا آن طرف هندوكش، و اميدوار باشي آنجا در امان خواهي بود. اميدوار باشي خداي آن طرف هندوكش، بندههايش را دوست خواهد داشت و نميگذارد آزاري به آنها برسد. جاده را خون ميگيرد، چپلكت را خون ميگيرد. از پاهايت خون ميآيد. " پدر جان،استاد شو، مه ديگه آمده نميتانم، يك لحظه صبر". پدر صورتش را برميگرداند. همان اولين نگاهش، تو را از گفتهات پشيمان ميكند. پدر كوچك ميشود. اندازه تو ميشود، روبرويت خم ميشود، دستش را روي گونهات ميكشد و ميگويد: "باشه بچهم ، حالي ميرسيم، يگان يك ساعت خواد رسيديم، او وقت ميشينيم چاي ميخوريم، نان ميخوريم، اونجه ديگه كسي دنبال ما نيست، ...".
تصور اينكه به آن طرف هندوكش ميرسي، آنجا كه چاي است و نان است و كسي دنبال آدم نيست تا گلويش را بيخ تا بيخ ببرد، آن وفت تاره به ياد برادر گمشدهات ميافتي. كجا بود كه گمش كرديم؟ همان روز اول بود كه گم شد. در بازار بوديم كه آمدند. ولوله شد، همه گريختند و آنها ميكشتند و بعضيها را ميگرفتند و به موتر مخصوص ميماندند. " ايمَل" همانجا گم شده بود و بعضيها گفته بودند كه ديدهاند، سوار موترش كردهاند، بردهاند به قلعه. همانها باز هم گفته بودند كه از قلعه كسي زنده برنميگردد. پسر ملاهاشم را زنده زنده پوست سرش را كندهاند، قربانعلي را 30 گلوله به سينهاش نشاندند چون 30 سال داشته. سخي را 21 بار با ميخ به فرق سرش كوبيده اند تا جان مرگ شده...
آه، اگر آنها راست گفته باشند. آن وقت برادرت را چطور مجازات خواهند كرد. او كه فقط 17 سال دارد. 17 گلوله به سينه اش مي نشانند؟ 17 بار با ميخ به فرقش ميكوبند؟ " نه نِه، او بسيار خورد است، لاغر است، شايد برش رحم كنن، آزادش كنن، شايد آزادش كنند شايد هم آزادش نكنند،...
راديو برنامهي عادياش را قطع ميكند و بعد از موسيقي شاد، مجري ميگويد:" جنگ تمام شده است".
الیاس علوی هستم. محمّد و رحمت الله نامهای دیگرم هست. کمی شعر میگویم؛ کمی خط خطی میکنم؛ و زیاد میخوابم. مهمترین چیزها در زندهگی آشفتهام، چای سبز با میخک مخصوص، مادرم و دوستانم هستند.